داستان و حکایت های تلخ
در این بخش چند داستان تلخ بسیار غمگین و همچنین قصه های عاشقانه با حکایت های قدیمی و جدید را گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.
داستان احساسی آخرین قرار عاشقانه
روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغها را میشمردم تا بیاید. بهشان سنگ میانداختم. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلویم رژه میرفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده، داشت میپژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامالاش کردم، بهش گَند زدم. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقهی پالتویم را بالا دادم، دستهایم را توی جیبهایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدمهایش و حتی صدای نفسنفسهایش را هم میشنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههایش را میشنیدم. میدوید و صدایم میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد نالهای کوتاه توی گوشهایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. بهرو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و رانندهاش داشت توی سرِ خودش میزد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان میرفت.
ترسخورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بستهی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت رانندهی بختبرگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!
***
داستان کوتاه دلقک
”مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد؛
دکتر گفت: به فلان سیرک برو، آنجا دلقکی هست.
اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!“
***
داستان زیبای درخشش نشان عشق
از زندگی خسته شده بودم. شقیقههایم تیر میکشید. بیتفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را میدانست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال را نمیدانستم اما کسی در درونم فریاد میزد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازهی تمام ثانیههایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همهی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و میدانستم دیگر بیاو زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبهی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند میآمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاریای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که میدانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوشتیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما میدانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سالها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که اینطور پریشان و نامرتب است.
سر میز همیشگیمان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همهچیز برایش گفتم. داشتم کمکم حرفایم را جمع و جور میکردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی میکردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را میخواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفتهی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمیتپید. صدایم در نمیآمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمیدونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفتهی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمیخواستم هیچچیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمیشد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همهی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که میگفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعتها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییام را میشکاند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبهی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.
***
داستان غمگین بیست سالگی
”وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازهای دارد و به معنای واقعی جوان هستی.
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشقهای اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم.
سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، میدونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد!
اما خب من فکر میکردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقتها وسط کلاس حس میکردم داره من رو یواشکی دید میزنه، ولی تا برمیگشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز میخندید.
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه.
البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمیکردم و این کار رو برخلاف اخلاقمداری یه هنرمند میدونستم، ولی میتونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم.
با اینکه حدس میزدم شاید کنف بشم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت:
اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبحها به شوق دیدنش از خواب بیدار میشدم، عطر میزدم، کلی به خودم میرسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعتها بهش خیره میموندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگوهای دلپذیری بین ما شکل میگرفت.
کاش آن روزها تموم نمیشد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمیشم، فقط میتونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیکترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمانهای ویژه رو دعوت میکردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم!
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!“
***
داستان زیبای تنها در برف
”برف، سرما و من و تنهایی و خانه سرد…
از پنجره بیرون را نگاه میکنم.
برف زیر درخشش نور چراغ برق، چه درخشش عجیبی دارد.
به گمانم صدای هیاهوی شاد بچهها را میشنوم.
حتی هیاهوی بزرگترها…
برف یکدست کفِ حیاط وسوسهام میکند.
انگار یاد خاطراتی افتادهام.
من و خاطره؟ تلخ یا شیرینش را نمیدانم.
اما هر چه بوده آنقدر وسوسهام نمیکند تا از گرمای خانه به سرمای بیرون گریزی بزنم.
احساس خواب آلودگی میکنم.
ناخودآگاه روی شیشهی بخار گرفته یک خانه میکشم…
خانه دو تا پنجره دارد و یک دودکش، که گرما از درونش تنوره میکشد.
خانه پر نور است…
من صدای خنده را از درون خانه میشنوم…
راستی این خانه زاییده کدام خواب من است؟ اینجا سرد و ساکت است.
تنها چراغ روشن،کم نور است.
من اینجا تنها هستم…“
***
داستان غم انگیز بطری ستارههای عاشقانه
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمیخواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه میداشت و دورادور او را میدید احساس خوشبختی میکرد.
در آن روزها، حتی یک سلام ساده به یکدیگر بدون احوالپرسی، دل دختر را گرم میکرد. او که ساختن ستارههای کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر مینوشت و کاغذ را به شکل ستارهای زیبا تا میکرد و داخل یک بطری شیشهای میانداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود میگفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند میزد، چشمانش به باریکی یک خط میشد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب ولنتاین، هنگامیکه همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه مینوشتند یا تلفنی با آنها حرف میزدند، دختر در سکوت به شمارهای که از مدتها پیش حفظ کرده بود نگاه میکرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…
روزها میگذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر میگذاشت. به یاد نداشت چندبار دستهای دوستی را که به سویش دراز میشد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوقلیسانس در دانشگاهی که پسر درس میخواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یکبار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغالتحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و ستارههای توی بطری روی قفسهاش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:«فردا ازدواج میکنم اما قلبم از آن توست…» و کاغذ را به شکل ستارهای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار میدهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پساندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:«مست هستید، مواظب خودتان باشید.»
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی میکرد. در این سالها پسر با پولهای دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:«دوست هستیم، مگر نه؟» پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسیاش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیاش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا میساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانوادهاش، پسر را بازشناخت و گفت:«در قفسه خانهام سی و شش ستاره در یک بطری دارم، میتوانید آن را برای من نگه دارید؟» پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانهاش در حال استراحت بود که ناگهان نوهاش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:«پدر بزرگ، نوشتههای روی این ستاره چیست؟»
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله روی آن، مبهوت پرسید:«این را از کجا پیدا کردی؟» کودک جواب داد: «از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است پدربزرگ، چرا گریه میکنید؟»
کاغذ به زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:«معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بیاعتنا به نتیجه، بیاندازه عاشق توست.»
***
قصه کوتاه عشق مادری
”وقتی گروه نجات زن جوان را زير آوار پيدا کرد، او مرده بود، اما کمکرسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبی ديدند.
زن با حالتی عجيب به زمين افتاده، زانو زده و حالت بدنش زير فشار آوار کاملاً تغيير يافته بود.
ناجيان تلاش میکردند جنازه را بيرون بياورند که گرمای موجودی ظريف را احساس کردند.
چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانهوار فرياد زد: بياييد، زود بياييد! يک بچه اينجاست، بچه زنده است.
وقتي آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه، چهار ماههای از زير آن بيرون کشيده شد…
نوزاد کاملاً سالم و در خواب عميق بود.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روی صفحهی شکسته آن اين پيام ديده میشد:
عزيزم، اگر زنده ماندی، هيچوقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت…“
***
داستان غمگین دیوانگی
”از دیوانهای پرسیدند: چه کسی را بیشتر دوست داری؟
دیوانه خندید و گفت: عشقم را.
گفتند: عشقت کیست؟
گفت: عشقی ندارم.
خندیدند و گفتند: برای عشقت حاضری چه کارها کنی؟
گفت: مانند عاقلان نمیشوم، نامردی نمیکنم، خیانت نمیکنم، دور نمیزنم، وعده سرخرمن نمیدهم، دروغ نمیگویم…
دوستش خواهم داشت، تنهایش نمیگذارم، میپرستمش، بیوفایی نمیکنم، با او مهربان خواهم بود، برایش فداکاری خواهم کرد، ناراحت و نگرانش نمیکنم، غمخوارش میشوم…
گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت، اگر دوستت نداشت، اگر نامردی کرد و بیوفا بود، اگر ترکت کرد چه؟
اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت: اگر اینگونه نبود که من دیوانه نمیشدم!“
***
داستان زیبای دختر سیدی فروش
”پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سیدی فروشی کار میکرد.
اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سیدی میخرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسرک مرد…
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…
دخترک دید که تمامی سیدیها باز نشده…
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مُرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامههای عاشقانهاش رو توی جعبه سیدی میگذاشت و به پسرک میداد!“
***
داستان کوتاه روزگار غریب
”چه روز سختی بود و چه مهلکهی رنج آوری…
اشک… اشک… اشک…
وای که چقدر دل شکستن برایمان آسان است و ما چقدر آسانتر نقش بازی میکنیم و تمام رنگهای زمین را به جان میخریم تا شاید بتوانیم بدترین نقش را برای دیگران رقم بزنیم.
کاش میدانستم چه کسی را میشود باور کرد.
راستی دوست داشتن و بیکینه بودن چرا اینقدر سخت و ناممکن شده است.
اشک… اشک… اشک…
چرا از باران اشکهای هم، لذت میبریم؟
قبلترها چشمهایمان از دیدن اندوه غریبهها هم تر میشد!
چقدر در این جهان میلیاردی با هم غریبهایم…
چقدر حرفهای نگفته داریم که با خود به گور خواهیم برد…
چقدر به بد بودن و بد دیدن و بد ماندن و بد مردن اصرار داریم…
چقدر از خدا، از خودمان، از انسان بودن دور شدهایم…
خدا خودش نجاتمان دهد…“
***
داستان زیبای تلخترین قرار
”روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغها را میشمردم تا بیاید.
بهشان سنگ میانداختم. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلویم رژه میرفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده، داشت میپژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامالاش کردم، بهش گَند زدم. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقهی پالتویم را بالا دادم، دستهایم را توی جیبهایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدمهایش و حتی صدای نفسنفسهایش را هم میشنیدم.
اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر.
از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههایش را میشنیدم. میدوید و صدایم میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد نالهای کوتاه توی گوشهایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و رانندهاش داشت توی سرِ خودش میزد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان میرفت.
ترسخورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بستهی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت رانندهی بختبرگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!“
***
داستان زیبای ابراز عشق واقعی
یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانشآموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیهای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.
آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجانانگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای همکلاسیمان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما ادامه داد:«آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟»
بچهها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…»
راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای اشک، صورت همکلاسیمان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیستشناسان میدانند، ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترینترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق…
***
داستان تلخ دلتنگی
”تمام تنم درد میکند، دستهایم، بازوهایم…
انگار از جنگی تنبهتن بازگشتهام!
جنگ من با من، جنگ عقل و احساس، جنگ وجدان و دروغ…
کاش یکی پیدا میشد و به من میگفت چه خبر شده و من در کدام لحظهی زمان گیر افتادهام.
من… تنها… متوهم… خسته… نگران… عشق… گناه… زندگی… مرگ…
نمیدانم چرا نمیتوانم حتی بنویسم.
نمیخواهم حتی تصویرم درون آیینه منعکس شود.
نمیخواهم باشم… نمیخواهم بدانم… نمیخواهم ببخشم…
از همه دلگیرم و بیشتر از همه از خودم…
کاش خودم را میفهمیدم… کاش امروز اینهمه خسته نبودم!“
***
داستان غم انگیز عشق شیر به آهو
”شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را مینگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است، چقدر زیبا بود…
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتماً گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…“
***
حکایت و داستان دلیل عاشق بودن
روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما میتونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوستداشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز پسر از جوابهای دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامهای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بهخاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمیتوانی حرف بزنی، میتوانی؟ نه! پس دیگه نمیتوانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادنها و ملاحظه کردنهایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمیتوانی برایم آنطوری باشی، پس من هم نمیتوانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه میتوانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمیتوانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آنچیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!
اما آیا واقعاً عشق دلیل میخواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…
***
داستان عشق شیر به آهو
”شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را مینگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است، چقدر زیبا بود…
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتماً گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…“
***
داستان زیبای رقص مرگ “داستان کوتاه”
دخترک دست و پایش میلرزید. چشم هایش سیاهی میرفت. انگار تمام آن روزهای خوشش به پایان رسیده است. نمیدانست چگونه این خبر را بگوید. خبری که….
یک ساعت بعد پسر از راه میرسد. پارک خلوت است. هوا گرفته است. گویی هوا تب دارد. چشمان دخترک از اشک لبریز میشود.دخترک با گریه سکوت را خاتمه میدهد.
-سجاد من هنوزم مثل اون روزهای اول دوستت دارم اما…
+اماچی؟
او از نگاه دخترک فهمیده بود که اتفاق ناگواری رخ داده چون دیگر چشم های دخترک به او لبخند نمیزد.
-پدرم مرا مجبور کرده که با او ازدواج کنم. او پسر رئیس شرکتی ست که پدرم در آنجا کار میکند.
پسر با شنیدن این حرف گویی ده سال پیرتر شده بود. او نمیتوانست آینده ای که دخترک در آن حضور ندارد را تصورکند.
با این که چشمان خودش خیس شده بود،اشک روی گونه های دخترک را پاک میکند و با لبخندی که تمام غم های دنیا پشتش خوابیده بود به دخترک میگوید:فرشته ها که گریه نمیکنند. نگران من نباش. من از پس خودم برمیآیم. فقط امیدوارم که خوشبخت شوی.
دخترک چیزی نگفت و از او دور شد و با اولین ماشینی که از آن نزدیکی ها میگذشت به مقصدی نامعلوم راهی شد.
اما پسرک همانجا ماند. مدتها گشت. پسرک هنوز تنها بود. تنها و غمگین نشسته روی نیمکتی در پارک و پارکی خلوت و بی سرصدا.
فارغ از خیال فردا فارغ از خیال درس و دانشگاه و کار و حتی فارغ از خیال ادامه زندگی. دیگر با کدام دلگرمی میتواند به زندگی پرفرازو نشیبش ادامه دهد. این بدترین اتفاق ممکن بود که رخ میداد حتی سهمگین تر از مرگ مادرش.
کم کم داشت هوا تاریک میشد اما پسر هنوز هم بر روی همان نیمکت محقر نشسته بود و غرق در خاطراتش.
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ.
روزهای اول آشنایی. خجالت نجیبانه و قابل تحسین دخترک. تمامی آن لبخندهای دلنشینش که با زل زدن درچشمان او میزد. آسمان نگاهش. روزهایی که با فرشته اش زیر باران قدم میزدندن همچون قدم زدن دیگر خاطرات شیرین از مقابل چشمان بارانیه اکنونش.
دست های پسرک سرد است. پاهایش دیگر همراه ندارد و چشم های خیسش که ازین پس هیچ چیزی را زیبا نخواهد دید.
به نور صفحه گوشی ساده اش خیره شده بود. مات و مبهوت. پیام هایی که دریافت میکرد را نادید میگرفت. یک تماس بی پاسخ! مثل این که این اخری آشناست…
همه چیز از یک روز برفی شروع شد. ماه های اول دانشگاه بود. دخترک تک و تنها مقابل درب خروجی دانشگاه منتظر پدرش بود تا از راه برسد. پدر دیر کرده بود.
پسر از پشت اتوموبیل آخرین سیستمش دخترک را نظاره میکرد. او که ذاتا فردی فداکار و دلرحم بود تصمیم میگیرد دخترک را از این برف سنگین نجات دهد. دخترک ابتدا با نجابت خاص خود امتناع کرد اما مدتی بعد دخترک خیلی زود به خانه اش رسید.
این مقدمه خوبی بود برای یک آشنایی طولانی.هر روز فرشته و سجاد به بهانه های متفاوت به هم نزدیکتر میشدند. همه در دانشگاه آن دو را با هم میشناختند. هر روز با کلی خاطره شب و هرشب با تمام صمیمیت و عاطفه اش به پایان میرسید.
همه چیز بر وفق مراد بود. پسر تصمیم گرفته بود تا به همراه پدر کارخانه دار و مادر جراحش به خواستگاری دخترک برود.علیرغم مخالفت والدینش که تک پسرشان نباید با دختری پایین شهری و عقب افتاده ازدواج کند، پسر بر تصمیمش مصمم بود.دخترک نیز این موضوع را با والدینش در میان گذاشته بود. شب بود. دخترک چشم به راه پسر بود. اما پسر دیر کرده بود. خیلی دیر…
دخترک دل در دلش نبود. استرس. نگرانی. دلواپسی.
تماس دریافتی! : فرشته.من امشب نمیرسم که بیام.پدر رضا برای پدر من پاپوش دوخته. بعدا همه چیز رو بهت توضیح میدم…
“رضا” رفیق صمیمی سجاد؛همدانشگاهی خوب و از قرار معلوم پسر شریک کارخانه ای بود که پدر سجاد مدیر آنجا بود.شرکتی با 4000 پرسنل.
طولی نکشید که پدرش با دسیسه 100 میلیارد تومانی به زندان افتاد. تمام اموالش اعم از ویلای شمال آپارتمان و ماشین ها و کل دارایی بانکش مصادره شد. پدر محکوم به حبس شد. حبسی که پایانی نامشخص داشت. مادرش نیز با شنیدن این خبر سکته کرد و مرد.
پسر تمام این اتفاق ها را از چشم رضا میدید همان رفیق صمیمی اش. آنقدر صمیمی که همه جا روی هم حساب باز میکردند. همه جا با هم بیرون میرفتند و تمام کار ها و برنامه هایشان را دونفری انجام میدادند. سه نفری رضا و رفیقش و فرشته که او را “زن داداش” صدا میکرد از شهر بیرون میزدند. با هم رفت و آمد داشتند و حتی به واسطه همین رفت و آمد، پدر سجاد راضی شد تا تن به شراکت با پدر او بدهد.
پسر در چشم به هم زدنی همه چیزش را از دست داد. بعد از محکومیت پدرش با دعوایی که بین آن دو رخ داد همه چیز تمام شد.
رضا خود را بیگناه میدانست. بیگناه هم بود. اما دیگر پسر حاضر به ادامه این رفاقت نبود.
پسر ناگهان از خاطرات بیرون آمد. باری دیگر به صفحه موبایلش خیره شد. یک تماس بیپاسخ! “رضا”
به یاد آورد کارخانه ای که پدر فرشته در آن کار میکرد مطعلق به پدر رضاست.
چند پیامک خوانده نشده!
“سلام داداش سابقم” “فک کنم که خبر ازدواج فرشته تا حالا به گوشت رسیده” “تو لیاقت اونو نداشتی” “میتونی عکسای دونفریمون رو توی تلگرام ببینی” “فرشته ات دیگه مال من شد” “اینم جواب دعوایی که من توش بیتقصیر بودم” “اون دختر باهوشیه و همیشه بهترین ها رو برای خودش میخواد مث من.یه نگاه به خودت کردی؟ تو هیچی نداری!” “فرشته بهت سلام میرسونه” و …
اما…
اما اون که گفته بود پدرم منو مجبور کرده!
دنیا دور سرش میچرخید. همه چیز را تیره و تار میدید. توان ایستادنش را از دست داد و چشم که باز کرد خودش را در بیمارستان دید…
چند شبی بستری بود اما کسی را نداشت که به عیادتش بیاید. شب ها را خیلی سخت میگذراند.
صبح که از خواب سبکش بیدار میشد هنوز هم رطوبت بالشت را احساس میکرد.
دیگر زخم دستانش را نمیبست . بدنش به شدت ضعیف شده بود و چشمانش ضعیف تر.
هیچ چیز و هیچ کس نمیتوانست حال بد او را توصیف کند . خاطراتش را همه جا میدید.
اندوه بزرگی بود که از قلبش زبانه میکشید. یاد دخترک آتش چشمانش را خاموش میکرد. باور نمیکرد که او رفته.
بار ها سعی کرد تا خودش را از این زندگی رهایی دهد اما هربار با خود میگفت که او خواهد آمد او میآید او قول داده که تا آخرش بماند او برمیگردد و من راا از این اتاق تنگ و تاریک با خود میبرد و دوباره مرا در خود غرق میکند.
به در اتاقش مینگریست شاید دخترک را حتی به اشتباه ببیند. با وجود تمام تنفرش هنوز هم او را دوست داشت.
پیامک هایی که دریافت میکرد را میخواند. تاریخ عروسیشان چند روز دیگر بود. پسر گریه میکرد گریه میکرد اما یک شب دیگر گریه نکرد.
شب خواب سنگینی دید خوابی تلخ مثل ترس و تاریک مثل انتقام. صبح که از خواب بیدار شد به سر و وضع خود رسید آخر قرار بود تا او هم در عروسی عشقش حضور داشته باشد.
پول بیمارستان را نداشت پس بدون آن که کسی بفهمد از آنجا خارج شد. هنوز هم میتوانست روی چند دوست قدیمی اش حساب کند. یک ماشین اسقاطی و یک هفت تیر که تنها یک تیر داشت.
دخترک خوشحال بود. او میخندید. پسر از دور آنها را نگاه میکند. با ماشینش همراه دیگر آشنایان آنها را دنبال میکند. ماشین ها توقف میکنند. عروس و داماد پیاده میشوند تا برقصند. همه خوشحالند. یکی دستش را از روی بوق بر نمیدارد. همه حاضران به دنبال منبع صدا میگردند.
پسر پایش را روی پدال میفشارد و با تمام سرعت به پیش میرود. همه کنار میروند. هدف خودت را زیر میگیرد.
-این بخاطر پدر و مادرم.
رفیق صمیمی اش. رفیق؟ دیگر روی هیچ کس نمیتوان حساب کرد.
دختر شکه شده بود.
+سجاد تو؟
-چقد لباس عروس بهت میاد -مگه اون چی داشت که به دلت نشست. پول؟ خیلی زیاد؟
-اون شاید وانمود کنه که تو رو اندازه من دوست داره ولی من همیشه تو رو بیشتر از اندازه خودم دوست داشتم
-گاهی دلم برای زمانی که نمیشناختمت تنگ میشود.
-رضا تمام دارایی ام را ازم گرفت اما آخرین قسمت که قلبم بود را تو نابود کردی.
-من پر شدم از بس که توی خودم ریختم. وقت آن رسیده که این زخم کهنده دهن باز کنه.
اسلحه را روی شقیقه دخترک گذاشت. بعد گفت تو فرشته منی ولی برو به جهنم.
حیف که حتی لیاقت نداری این تیر را حرامت کنم. تو باید زجر بکشی. جهنم تو همینجاست. به جهنم خوش اومدی. ماشه کشید شد. پسر روی زمین افتاد .دامن دخترک پر از خون بود. دخترک تفنگ را برداشت و زیر چانه اش گذاشت و با گریه ماشه را کشید چند بار این کار را تکرار کرد اما بیفایده بود. تفنگ از دستان خونی اش افتاد.
دخترک میخندید دخترک میرقصید دخترک با خنده میگفت من زجر نمیکشم نه من زجر نمیکشم من حالم خیلی خوبه دخترک میخندید دخترک میرقصید تمام عمرش را در حیاط تیمارستان…
مطلب مشابه: داستان انگیزشی شخصیت های مهم با سرنوشتی جالب و انگیزه دهنده
چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب
داستان عشق عشق مریم و علی
سلام عزیزم دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه.
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم.
دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه.
کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.
حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.
روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.
یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.
روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.
دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم.
نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم.
واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.
دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه.
آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود.
نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.
حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
داستان اشک من و باران
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
– چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
– نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
– مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم …
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام …
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
– همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
– بفرمایین …
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
– لازم نیست ..
– نه خواهش می کنم …
پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست …
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه …
داستان عشق و دوست داشتن
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد.
یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسانهایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.
داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخواهم.»
پسر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»
پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه…»
پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه میکرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»
پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…»
آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»
داستان معجزه عشق و دوست داشتن
مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارمو وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.
انگار با لبخندش به همسرش خبر میداد که نامهاش به دست او رسیده است.
این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل میکند.
داستان کوتاه به کسی که دوستش داری بگو
وقتی ۱۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی.
وقتی ۲۰ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ سرت را روی شانههایم گذاشتی و دستم را در دستانت گرفتی. انگار از اینکه مرا از دست بدهی، وحشت داشتی.
وقتی ۲۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صبحانه مرا آماده کردی و برایم آوردی، پیشانیام را بوسیدی و گفت: «بهتره عجله کنی. داره دیرت میشه.»
وقتی ۳۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ به من گفتی: «اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه!»
وقتی ۴۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو داشتی میز شام را تمیز میکردی و گفتی: «باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچهمون کمک کنی.»
وقتی ۵۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو همانطور که بافتنی میبافتی، به من نگاه کردی و خندیدی.وقتی ۶۰ ساله شدی و من به تو گفتم که چقدر دوستت دارم؛ تو فنجان دمنوش را دستم دادی و به من لبخند زدی.وقتی ۷۰ ساله شدی و من به تو گفتم دوستت دارم؛ در حالیکه روی صندلی راحتیمان نشسته بودیم، من نامههای عاشقانهات را که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی، میخوندم و دستانمان در دست یکدیگر بود.
وقتی ۸۰ ساله شدی؛ این تو بودی که گفتی که مرا دوست داری. نتوانستم چیزی بگویم؛ فقط اشک در چشمانم جمع شد. آن روز بهترین روز زندگی من بود. چون تو هم گفتی که مرا دوست داری. وحشتناک دوستت دارم.
افسانه عاشقانه مازنی
در یکی از روستاهای مازندران جوانی فقیر زندگی میکرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گلهاش در نزدیکی او باشد؛ کلبهای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.
به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او میشود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آنها مخالفت میکرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.
جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی میپرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.
این رمز و راز بین آنها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حملهور شده و گله از وحشت پراکنده میشود، دزدان از چوپان میخواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی میرود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:
عامی دتر جان عامی دتر جان!های های
گله ره بردن – رَمه ره بردن
کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن
رمه ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان!
گله ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان عامی دتر جان! های های
چادر به سرکن
مله خور کن
سر و همسرون
عامی پسرون
همه خور کن
همه خور کن
ترجمه شعر:
های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سالهایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن
دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری میشوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه میشود، با ازدواج آنها موافقت میکند و جشن عروسی مفصلی به راه میافتد.
سه مینیمال عاشقانه با پایان خوش
وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچوقت اجازه نمیدهم بروی.» او خندید و گفت: «پس محکم نگهام دار.»
ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت.
وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه میکردم و فریاد میزدم: «نمیگذارم بروی…» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.✰✰✰✰✰من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «میخواهم با تو ازدواج کنم.»
پنج سال بعد به او گفتم: «عاشق یکی دیگر شدهام.» او درحالیکه پریشان شده بود، با تعجب پرسید: «چه کسی؟» گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمیدانم.»
انتقام شیرین است.✰✰✰✰✰سه سال بود با هم زندگی میکردیم. او اصلاً احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده: «مری، دوستت دارم…»
من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده بود، خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم!
با خودم فکر کردم: «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگهای رز بنویسم که دوستت دارم!»
عشق یعنی حماقت
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت میکرد و همواره به او زخم زبان میزد.
یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمیخواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.
پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرفهای پسر توجهی ننمود و با بیاعتنایی او را ترک کرد.
چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمیتواند زندگی کند.
پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول میدهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…
و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق میتواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.
دختر که احساس ناامیدی شدیدی میکرد، شروع کرد به گریه کردن.
اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:
و من یکی از آن احمقها هستم!
قصه صوتی کودکانه / 35 قصه دلنشین و جذاب جدید و قدیمی
قصه برای خواب شبانه کودک (قصه شب) 15 قصه خواب زیبا برای کودک…
داستان عشاقانه گل صداقت
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین میشود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بینتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور میکند: گل صداقت! همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
گل سرخی برای محبوبم
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری میگشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را میشناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس مینل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظرهالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت، اما چهرهاش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد. بلند قامت و خوش اندام، موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گلها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفتهام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که میتوانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس مینل زیاد سخت نیست!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص میشود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.
داستان جذاب همیشه عاشقت خواهم ماند
علی ساعت ۸ از خواب بیدار شد. نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بیحوصلگی از تخت خواب پائین آمد.باز این بغض یک ساله داشت گلشو میفشرد.
نگاهی به آرزو انداخت هنوز خوابیده بود. آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت خانومی پاشو صبح شده.بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. علی نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت وای که چقدر زیبا بود.علی خوشحال بود که زنی مثل آرزو داره.
بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم آرزو لبخندی زد علی عاشق لبخند آرزو بود ولی باز این بغض نذاشت بیشتراز این از لبخند آرزو لذت ببره.
علی از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم .بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره تو عاشق قرمه سبزی هستی. علی مقدمات نهار رو آماده کرد بعد اونهارو روی اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.
علی رفت و کنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان.بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود.
علی درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم .بعد رفت وسفارش دو پیتزا داد. بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت امروز میخوام بریم بیرون .می ریم پارک جنگلی همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم باز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که گلوی علی رو می فشرد.
نزدیکیهای بعد از ظهر علی به آرزو گفت آماده شو بریم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمین موقع رعد و برق زد علی زود رفت کنار پنچره بله داشت بارون می اومد. علی لبخند زنان به آرزو گفت مثل اینکه امروز روز ما نیست ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه. میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض کنند.
علی و آرزو وارد حال شدند وروی مبل نشستند. علی با خودش گفت وای که چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسید چقدر منو دوست داری وباز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که داشت علی رو می کشت.علی به آرزو گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علی.
آره علی و آرزو دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند. اونها از نوجوانی با هم دوست بودند ورفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق پاک.
علی همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد مادرش بود. علی از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش می امد وعلی رو ناراحتر از روز قبل می کرد می رفت.
مادرش باز بعد ازگفتن حرفهای تکراری که من پیرم مریضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم میشناسیش که همسایمونو میگم میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه علی جواب اونها مثبته مهتاب میتونه توروخوشبخت…..
علی فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز می ری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.
مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه. اون رفته وبا این کارهای تو بر نمی گرده تو باید سر سامون بگیری.
آره آرزو یکسال بود که مرده بود در یک تصادف.اون یکسال پیش رفته بود. ولی اون در مغز و قلب و خیالات و ررویاهای علی زنده بود و علی نمی خواست از این رویا بیرون بیاد علی هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد.
باز این بغض لعنتی داشت علی رو خفه می کرد.
امیدواریم از این داستان عاشقانه لذت برده باشید و مورد توجه شما قرار گرفته باشند.
فهرست مقاله
- دانلود رمان گریه آور عاشقانه