-وقتی برای گندم عروسک میخریدم، میرفتی تو زیرزمین گریه میکردی. وقتی براش تخت جدید میگرفتیم، وقتی می فرستادیمش اردو، وقتی
براش گوشی گرفتیم، همیشه حسادتاتو هممون میدیدیم. بیشتر از همه هم امیرخان متوجه میشد. اون میذاشت پای حسرت و آرزوهات اما من
از روز اولم حس خوبی به اون نگاه های شومت نداشتم. همیشه بودی، همیشه حضور داشتی، هیچوقت نشد خانوادگی دور هم جمع بشیم و تو
نقشی اون وسط نداشته باشی. هر وقت خواستم پاتو از خونه زندگیمون بِبُرم، ابراهیم نذاشت و بعدشم امیر بدتر از باباش هوادارت شد. بُخلتو
گذاشتن پای حسرت، آجر به آجر کج چیدن و رسوندمون به اینجا! حالا هم که اوضاع خراب شده میخوابی بری و یه کاری کنی امیرخان برات
دلسوزی کنه؟! نه دیگه از این خبرا نیست. تا وقتی که ما عذاب بکشیم، تا وقتی که گندم از روی اون تخته لعنتی بلند نشده، تا وقتی امیرم
نفهمیده با عقد کردنت چه اشتباهی کرده، نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره!
سرش را سمت نگهبانان چرخاند و ادامه داد؛
-حواستون باشه اگه بره بیرون امیرخان دمار از روزگارتون درمیاره.
برگشت و صندلهایش را روی زمین کوبید و بیتوجه به بمبی که مفنجر کرده و خرابهی بزرگی که درست کرده بود، سمت خانه رفت.
سنگینی نگاه نگهبانها و شوک شنیدن حرفهای کثیف آذر بانو دست و پاهایم را سست کرده و مغزم انگار دچار جنون شده بود.
ساکم را روی زمین کشیدم و با بیچارگی تمام لب باغچه نشستم.
دستانم را محکم روی صورتم کشیدم.
نه توان برگشت داخل خانه را داشتم و نه اجازهی رفتن…!
همه تلاشم این بود که جلوی مردانه غریبه گریه نکنم و بیشتر از این خار و خفیف نشوم.
کلمات آذربانو مثل پتک در سرم کوتاه کوبیده میشد و از حیرت زبانم بند آمده بود.
چه گفت…؟!
تمام توجهات امیرخان ناشی از دلسوزی بوده؟
بخاطر دلسوزی با آن شور و حرارت نگاهم میکرد؟
به خاطر دلسوزی آن همه مراقبم بود؟
بخاطر دلسوزی با من عقد کرده بود؟!
این زن از کی تا حالا اِنقدر دل سنگ شده بود؟!
یعنی از همان بچگی از من متنفر بوده؟
چرا؟ چون با حسرت به دخترش نگاه میکردم؟!
خواستههای بچگانه و رویاهای صورتیام را حسادت و بدجنسی میدید…؟!
من همیشه شرایط گندم را دوست داشتم.
عاشق زندگیاش، عاشق وسایل، اتاق و تخت خوابش نه، من شیفته خانوادهاش بودم!
هر وقت آقاابراهیم گندم را میبوسید، شبهایی که آذربانو برایش غصه میگفت و یا وقت هایی که امیرخان ساعتها یکدانه خواهرش را بازی
میداد، بیآنکه دست خودم باشند فکر می کردم که اگر مادر و پدر من هم زنده بودند احتمالاً صاحب یک خواهر و برادر دیگر میشدم و ما هم به
زیبایی و تکمیلی این خانواده میشدیم.
به آمالها و حسرتهای من بخل میگفت!
تنگار که اصلاً مرا نشناخته بود یا برعکس شاید من او را درست نشناخته بودم!
زنی که یک دختربچه را هم مزاحم زندگیاش میدید و نسبت به او حس خطر میکرد!
نفهمیدم چقدر در تار و پود اتفاقات حال و گذشته غرق و خیره به کتونی های سفیدم ماندم.
آنقدر صدای افکارم بلند بود که جز آنها نه چیزی می دیدم و نه میشنیدم.
-خانوم… خانوم صدامو میشنوید؟!
-…
-خانوم؟!
-بله؟ چی شده؟
-میخواید کم کم برید داخل…بارون گرفته اینجا بمونید سرما میخورید.
نگاهم را در حیاط چرخاندم حتی متوجه تاریک شدن آسمان هم نشده بودم.
صاف نشستم و استخوان های خشک شده کمرم صدا دادند.
-نه میخوام برم بیرون منتظر امیرخانم. اگه همون موقع میذاشتید برم مجبور نمیشدم این همه ساعت اینجا بمونم.
نگاهش دلسوزانه بود یا من اینطوری حس میکردم.
-شرمنده اما ما هم ماموریم و معذور بخاطر انجام دادن خواسته های رئیسه که حقوق میگیریم. نمیتونیم حرفشونو زمین بندازیم.
سر پایین انداختم. چه مرگم شده بود؟
حق نداشتم ناراحتیام را سر دیگران خالی کنم.
-میفهمم بالاخره شما هم دارید کارتونو انجام میدید. مشکلی نیست من همینجا میمونم تا امیرخان بیاد.
شوک چشمانش را گرفت و لبخند مهربانی زد.
ا خواست چیزی بگوید، صدای بوق های پشت سرهم از پشت در بزرگ خانه آمد.
سریع بلند شدم.
این سبک بوق زدن مختص امیرخان بود.
در باز شد و مثل همیشه خیلی حرفهای و با سرعت وارد حیاط شد.
کنار ماشینش رفتم.
استرس داشتم که جلوی نگهبانها چیزی بگوید و غرور خوردتر شود.
با خونسردی از ماشین پیاده شد و نیم نگاهی به صورت و ساکم انداخت.
هیبت مردانهاش ته دلم را خالی کرد.
هر چقدر ناراحت و دل چرکین بودم، صدها برابر دلتنگش بودم.
دلتنگ وجوش، دلتنگ قلبی که شاید دیگر مرا دوست نداشت!
-از ظهر اینجا منتظرتم زنگ زدم جواب ندادی. اونایی که تازه اوردیشون نذاشتن برم.
-…
-نمیخوای چیزی بگی؟!
لپ تاپش را از صندلی پشت برداشت و بیاهمیت از کنارم رد شد.
-کجا داری میری؟ با تو دارم حرف میزنم…میگم می خوام برم.
در خانه را باز کرد و با بیتفاوتی گفت:
-گفتم برا آندره جفت بیارن زیادی وحشیه به نفع خودته شب تو حیاط نمونی.
-چــی؟ میگم میخوام برم. میخوام از اینجا برم. دیگه نمیخوام با مامانت یه جا زندگی کنم.
داخل شد و در را نیمه باز گذاشت.
-امــیرخـان؟!
-بیرونی برای تو وجود نداره. یا بیا تو یا برو تو حیاط آهان در ضمن گفتم کلبهرو خراب کنن پانشی بری اونجا!
-ی..یعنی چی که کلبهرو خ..خراب کنن؟! اونجا یادگار بابااحمدمه شماها چتون شده؟! خدایا دیگه دارم از دستتون دیــوونـه میشــم!
آذربانو از پلهها پایین آمد.
با شنیدن صدای بسته شدن در به کتابهای کمک درسی فنری شدهای که پایین تختش چیده شده بود نگاه کرد.
زورِ ساواش به او میچربید!
دلش میخواست تمام کتابها را پایین بریزد تا بلکه اندکی از حرصش کم شود ولی نمیشد.
سرانجام بعد از کمی خودخوری کردن، پتو را تا روی سرش بالا کشید و زیر لب فحشی رکیک نثار ساواش کرد.
در سه روزی که ساواش برنامه اش را ریخته بود حتی لای کتاب هم باز نکرد
انگار ساواش هم میدانست و فقط برای کنار آمدنش با خودش سه روز وقت داده بود که کاری به کارش نداشت
روز چهارم اما صبح زود بالای سرش بود
پرده را کشید و دخترک را به زور بیدار کرد
– این برنامه هفتگیته.
یک خورده مغزتو آکبند نگه داشتی واسه همین گفتم از کم شروع کنی بهتره.
برگه را چند بار جلوی چشمهای بهت زدهی لادن تکان داد و ادامه داد:
– از امروز باید شروع کنی.
برگه را روی تخت گذاشته و سمت میزش برگشت.
سینی صبحانه را از روی میز برداشت و همین که سمت لادن برگشت خشکش زد.
با شنیدن صدای بسته شدن در به کتابهای کمک درسی فنری شدهای که پایین تختش چیده شده بود نگاه کرد.
زورِ ساواش به او میچربید!
دلش میخواست تمام کتابها را پایین بریزد تا بلکه اندکی از حرصش کم شود ولی نمیشد.
سرانجام بعد از کمی خودخوری کردن، پتو را تا روی سرش بالا کشید و زیر لب فحشی رکیک نثار ساواش کرد.
در سه روزی که ساواش برنامه اش را ریخته بود حتی لای کتاب هم باز نکرد
انگار ساواش هم میدانست و فقط برای کنار آمدنش با خودش سه روز وقت داده بود که کاری به کارش نداشت
روز چهارم اما صبح زود بالای سرش بود
پرده را کشید و دخترک را به زور بیدار کرد
– این برنامه هفتگیته.
یک خورده مغزتو آکبند نگه داشتی واسه همین گفتم از کم شروع کنی بهتره.
برگه را چند بار جلوی چشمهای بهت زدهی لادن تکان داد و ادامه داد:
– از امروز باید شروع کنی.
برگه را روی تخت گذاشته و سمت میزش برگشت.
سینی صبحانه را از روی میز برداشت و همین که سمت لادن برگشت خشکش زد.
دخترک با خونسردی مشغول ریز ریز کردن برگه بود.
سینی صبحانه را روی تخت گذاشت ، دندان قرچهای کرد و به ارامی لب زد
– فکر کردی اینو پاره کنی یعنی دِ برو که رفتیم؟
نه عزیزم!
لبخندی حرص درار روی لب نشاند و ادامه داد
– غصه نخور دوباره واست مینویسم.
دستش به ارامی پیشروی کرد و موهای لادن را که روی صورتش پخش شده بود، کنار زد.
نگاهش را به ارامی به چشمهای لادن دوخت
– حالا هم صبحونتو بخور کار داریم باهم
بخور سر صبحی چرخ دنده های مغزت به کار بیفته.
– چرا هرروز صبحانه میاری؟
خوشبختانه فقط تونستی پاهامو فلج کنی دستام سالمن!
به دنبال حرفش دست راستش را روی دستهی ویلچرش قرار داد و به زور آن را جلو کشید.
دل ساواش با دیدن این صحنه به درد آمده بود!
لبهای لادن از ناتوانی روی هم فشرده شد و با کلافگی موهایش را از روی صورتش کنار زد.
زورِ زیادی برای جلو کشیدن ویلچرش نداشت!
ساواش اهسته نزدیک آمد و صندلی را روبروی تخت گذاشت
– کمکت میکنم بشینی
با تخسی جواب داد
– نمیخوام
با کمک دستهایش کمی خودش را روی تخت جابهجا کرد.
با زاویه ای که ویلچر قرار داشت برایش سخت بود که بتواند به تنهایی رویش بنشیند
از روی خشم و استیصال بغض به گلویش چنگ انداخت.
برای کنترل کردنِ بغضش محکم لب پایینش را به دندان گرفت و دوباره تلاش کرد.
دست ساواش به ارامی روی شانهاش نشست
– بذار کمکت کنم!
خواست مخالفت کند که دستهای ساواش از زیر بازوهایش رد شده و به ارامی دور کمرش حلقه بست.
صدای جیغ خفهاش که بلند شد، ساواش با احتیاط تنش را از روی تخت بلند کرد و کنار گوشش پچ زد
– هیش… تموم شد
به آرامی لادن را روی صندلی گذاشته و پایین پایش خم شد.
هر دو پایش را با احتیاط روی صندلی گذاشت و بدون اینکه نگاهش کند گفت:
– بریم دست و صورتتو بشور
پشتِ لادن ایستاد و دستههای صندلی چرخ دار را در دستش گرفت.
آهسته صندلی را به سمتِ توالتی که داخل اتاق بود هدایت کرد و درب را باز کرد.
ویلچر را داخل فرستاد
– من بیرونم کاری داشتی صدام بزن
لادن از داخلِ آینه به خودش نگاه کرد.
دیگر هیچ خبری از شور و شوقِ داخل نگاهش نبود در عوض دختری ضعیف و افسرده میدید!
لبش را به ارامی گزید و شیر اب را باز کرد.
چند مشت آب به صورتش پاشید و سعی کرد بغض خانه خراب کنش را پایین بفرستد.
بعد از شستنِ دست و صورتش ارام در را باز کرد
ساواش روبرویش ایستاد
– تموم شد کارت؟
– به تو مربوط نمیشه
– سر میز میری صبحونتو میخوری یا تو اتاق
دستهایش را روی چرخهای صندلی قرار داد
– اینم به تو مربوط نیست!
به کمک دستهایش صندلی را به راه انداخت و از اتاق خارج شد.
ساواش هم پشتِ سرش دست به جیب از اتاق بیرون آمد.
دخترک سرتقی تمام وارد اشپزخانه شد و تکه نانی از جا نانی برداشته و خالی خالی خورد!
حتی دلش نمیخواست یک بار دیگر هم از ساواش کمک بگیرد
نمیخواست ساواش به ضعف و ناتوانیاش پی ببرد.
صدای قار و قورِ شکمش بلند شد.